همیشه عشق واقعی نیست.......

تنها شکست خورده ی خوشحال..

همیشه عشق واقعی نیست.......

تنها شکست خورده ی خوشحال..

  • ۰
  • ۰

روز اول قرار بود ی کاروان داشته باششیم...تو فضای مجازی..ایده از من..کار از اون...

شاید باورش سخت باشه اما دنیای ما آدمها همش لبه ی پرتگاهه..حتی وقتی درست مثل من حس میکنی در اوجِ بودنهات با خدات هستی...

اون روزا فقط خدا برام مهم بود و ی کربلا تو گلوم گیر کرده بود...

به هرقیمتی میخواستم عطش کربلام فرو بشینی فارغ از اینکه چی میخواد پیش بیاد..

میگفت هنوز زوده برای کارای اجرایی ..راستم میگفت..چون من تازه اربعینو از دست داده بودم و تا سال بعد وقت بود..

اما من دیوانه وار کربلا میخواستم..

به همه ی اینا اضافه کنید ک تو فضای مجازی بعد از مدتها یکی ازت خواستگاری کرده و تو شرایط روحیت خراب بوده بهش گفتی باشه..هیچی هم نخواستی ...و بعد بهم میخوره..و تو از روی لجبازی به همه میگی ..نه....

حالا تو حواست به رفتارت با نامحرم نیست و مدام اونو ک تنها پل واسه توئه ک بری کربلا درگیر روحیاتت مکنی...

و درست تو همون روزایی ک تو از خدا همسر میخوای فقط جهت آرامشت..اونی رو ک پل میدونستی اما فک میکردی متاهله بهت میگه با من ازدواج میکنی.......

و اینجوری شد که عشقم شروع شد..

ازش متنفر شدم بارها ..خواستم بهم بزنم باهاش اما نمیدونم چ مرگم بود..

اون ازون مذهبی های داعشی بود انگار..جنس خداش و ایمانش فرق داشت..

من بهش میگفتم کاش اینجا بودی ..بعد از ماهها فهمیدم اون لحظه ها  اون چ فکرای کثیفی داشت درمورد اینکه کنارم باشه..

خب این فضای مجازی هرکی رو از هرجایی کنار هم  میذاره..

من شهرستانی...مدتی تهران قرار بود برم..رفتم...گفت باید ببینمت..

بارها وقتی حرفای خاک برسری میزد جا میخوردم و میخواستم تموم کنم اما خدا راست میگه واقعا.."و زین لهم الشیطان اعمالهم"

شیطون عملهامونو زیبا جلوه میده..

منم میگفتم ماکه میخوایم ازدواج کنیم...

اونم میگفت تو زن منی..چ بخوای چ نخوای..

بیرون رفتیم..حرم امام رفتیم..و..

اما...اون حرفاش بی مدرک و سند بود..

میگفت اطلاعاتیه..میگفت سازمانیه...

میگفت...حتی خونواده م نباید خیلی چیزا رو بدونن...

منم باور میکردم..

من احمق ترین آدم دنیا شده بودم..و هیشکی جوابمو نمیداد...

باورتون نمیشه من ازش ن پول میخواستم و نه مهریه ..نه ماشین..نه خونه ...بهش گفتم انسانیت و ایمان و اخلاق و صداقت فقط همینا رو میخوام..

اونم کم کم شرو کرد به سو استفاده ..

بازم زینت دادن اعمال..

میگفت چون داراییش بیش از 5 سکه نیست مهرم نمیکنه بیش از این..

میگفت بر مبنای نقدینگیم میتونم مهرت کنم...

حتی من گفتم همونم خودم بهت میدم حلالت...هیچی نده..

بازم سو استفاده از سادگی من..

گفت من زن داشتم بهم خیانت کرده...طلاقش دادم..گفتم خب گناه کبیره ک نکردی...

حلال بوده..

یادم میاد ی بار از متعه حرف زد...

گفتم قبولش ندارم..

بعد فهمیدم کلا زندگیش برمبنای اونه...

کلا آدم دختر بازی بود...

ی بار قبل از اینکه بهم پیشنهاد ازدواج بده ی خاومه زنگید گفت خانوم فلانی"اسم ایمیلی منو گفت"همونی ک با عشق دروغینم مرتبط بودم..

گفت پاتو از زندگیم بکش کنار..

خیلی عجیب بود..اون میدونست من لاغرم یا چاق..

درحالیکه حتی عشق دروغینم اینو نمیدونست چون منو ندیده بود اصلا..

خیلی عصبی بودم..درحالیکه هنوز چیزی بین ما نبود...

نمیدونستم چرا یکی باید اینو بهم بگه..

خیلی زنگیدم ب اون شماره..اما ماهها بعد فهمیدم اون ی تلفن کارتی بود..

بعد ازاینکه اومدم تهران و اونو از نزدیک دیدم..بهم گفت دوستام امیر صدام میکنن..تو چی دوس داری...بهش گفتم..نه اسم خودتو دوس دارم نه اسمی ک دوستات میگن چون همه شون به دور از شانِ توئه یعنی تو حقیرتر از اون اسمهایی..

تو ملاکم هر شخصی بود...گفتم ولی به احترام نظر والدینت همون اسم واقعی خودتو میگم..

تو تموم مدت سعی کردم تنه نخورم..دستی نخوره بهم..و..که دو سه باری میگفت اتفاقیه خورد...بدبختانه...

خیلی خودمو جمع میکردم اما اون نقاط ضعف و حساسیت دخترا رو خوب میدونست..اونقد ک بارها بهش میگفتم بعضی رفتارات منو ب شک میندازه..انگار هزارتا دوست دختر داری...گفت چرا نمیگی چندماهی زن داشتم و طلاقش دادم..

زیر بارش نمیرفت..گرچه ک حرفم واقعیت داشت...

مدام ی چیزو تکرار میکردم..ک من اینجوری نمیتونم..باید خونواده م بدونن..ما نامحرمیم ...اینجوری نمیشه...و اینکه من به همه چیزت رو هوا اعتماد کردم......بالاخره اومد خواستگاری...اما چجوری...گفت باید به بابات بگی..گفتم باشه..خیلی سخت بود..خیلی بی حیایی میخواست..رفتم بخاطر اون عشقی ک تو من ایجاد کرده بود....آتیش ک داشت منو میسوزوند با بابا مطرح کردم ک یکی میخواد بیاد خونه مون..

تصور کنید ک چقد سخت بود بگم چجوری آشنا شدیم..و مجبور شدم بگم ک همو ندیدیم..

روزی ک اومد خواستگاری خونه مون..کلی حرفیدیم..با اینکه جواب من بله بود..ولی باهم کلی حرف زدیم..همون وقت گفت باید زن داشتنمو به خانواده ت بگی..گفتم نمیتونم..من خواستگارای ماهی رو بخاطر همه ی این چیزایی ک تومیگی رد کردم...

و بعدشم اضافه کرد ک دهه ی اول محرم اصلا من نیستم.......خودتی و خودت....

منم ساده....گفتم چقد مذهبی اگرچه ک سر همین موضوع باهم دعوامون شد..چون حرفش منطقی نبود....

من دختر حساسی بودم..میگفت اونم دیوانه وار دوسم داره..میدونید من تاحالا عاشق نشده بودم..یعنی حس نمیکردم یکی بتونه روزی هم نفس لحظه هام بشه...

من اون روزای آخری لحظه هامو بخاطر اون نفس میزدم..شده بود برام بت...

و برام ی سوال گنده موند..چرا من؟؟؟؟؟؟اون ک صادقانه هامو باور داشت..میدونست فقط آرامش میخوام از دنیا..میگفت نمیذاره آب تو دلم تکون بخوره..اسم بچه هامونو گذاشتیم..اما..دلم میسوزه برا دلم..

شب وقتی برگشت و قرار شد جواب بدیم..خواب بودم..گوشیم زنگ خورد..صدا بنظرم آشنا بود...درست بود همونی ک چند ماه قبل زنگیده بود...

اون میگفت من زنشم..این بار اسم و فامیل عشق دروغینمو گفت و گفت ک بعد از اینجا قراره فلان جا بره خواستگاری..حالم بد شد..هیچی آرومم نمیکرد..به لرزه افتادم...میترسیدم..از همه کس و همه چیز..میگفت مبادا اون بفهمه این زنگیده ...وگرنه نابودش میکنه و..

و هنوز در عجبم از خدا ک چ لطف بزرگی در حقم کرد ک من وارد منجلابی بزرگ نشم.....

حالا برای تموم حرکات و رفتارها و حرفاش دلیل میدیدم...برای تموم دروغاش و...

خدای من دنیا رو سرم خراب شده بود..ما باهم انتخاب رشته ارشد کرده بودیم...میگفت ک ب زندگی مشترکمون لطمه وارد نشه...

زنش بعدها میگفت اونقد دیوونه ی تو بود ک بخاطر تو گناه نمیکرد...

مثلا شما فک کنید ی بار تو مترو بهم گفت فیلم میبینه..

بهش گفتم سراینجور مسائل من کوتاه نمیام..میگفت محاله بتونه کنار بذاره..میگفتم چیزی ک حرومه حرومه خب..من نمیتونم..همون لحظه بهش گفتم یا من یا فیلم..اونقد براش سخت بود ک مهلت خواست برا فکر کردن و جواب دادن...

خلاصه اینکه گفت باشه تو...

نگاهش ب من مثل دخترای هرزه بود اینو بعدا وقتی به حرفاش فک میکردم میفهمیدم..

اون وقتا چون عشق چشامو کور کرده بود هیچی رو عمیق نمیدیدم..

بهش گفته بودم من چون گذشته ی بدی نداشتم دوست ندارم همسرو شریکم گذشته ش بد باشه..

اگرچه ک فک میکنم هرکی خطا کرده و برگشته اصلا شاید پیش من از خدا عزیز باشه پس چون تصمیمش برخوبیه میپذیرمش..جالبیش اینه ک من نمیدونستم گذشته ی خرابی داشته....

ولی من به لطف الهی از غرق شدن تو باتلاقی ک اون داشت منو باخودش میبرد نجات پیدا کردم...

و بخش زیادی شو مدیون دعای کمیل بامعرفت و چله سوره یس بوده و هستم...


تو رو خدا شماهایی ک مذهبی هستین و مثل من فکرشم نمیکنید روزی درگیر این مسائل شید...باور کنید همه چیز ممکنه..

بیایید با هم پناه ببریم به خدا از شر همه ی چیزایی ک خدا رو ازمون دور میکنه یا ازمون میگیره...

  • ی عاشق دل خسته